شماره ٣٥٤: پاي در دامان تسليم و رضا بايد کشيد

پاي در دامان تسليم و رضا بايد کشيد
اطلس افلاک را در زير پا بايد کشيد
نيست جز تسليم ساحل عالم پرشور را
در محيط بيکران دست از شنا بايد کشيد
گر نمي آيي برون از خود به استقبال مرگ
گردني چون شمع در راه صبا بايد کشيد
پا کشيدن بر تو در راه طلب گر مشکل است
رهروان عشق را خاري ز پا بايد کشيد
تلخي زهر فنا از زندگاني بيش نيست
با لب خندان به سر اين رطل را بايد کشيد
بهره چشم از بساط زود سير روزگار
نيست چنداني که ناز توتيا بايد کشيد
چون ميسر نيست سير بحر بي کشتي ترا
تلخي دريا ز روي ناخدا بايد کشيد
تا درين بيت الحزن چون پير کنعان ساکني
بوي يوسف از گريبان صبا بايد کشيد
تا مگر چون دانه گندم بر آيي رو سفيد
روزگاري سختي نه آسيا بايد کشيد
حسن عالم را به رنگ خويش برمي آورد
از سر هر خار ناز گل جدا بايد کشيد
من که چون يوسف قرار بندگي دادم به خويش
از عزيزان منت احسان چرا بايد کشيد؟
زود پيوندد شب کوته به خورشيد بلند
خط چو سر زد دست ازان زلف دو تا بايد کشيد
هيچ مشکل نيست نگشايد به آه نيمشب
خويش را صائب به زير اين لوا بايد کشيد