شماره ٣٥٣: مست شد نقاش تا آن چشم جادو را کشيد

مست شد نقاش تا آن چشم جادو را کشيد
طاقتش شد طاق تا آن طاق ابرو را کشيد
خامه ماني کز او آب طراوت مي چکيد
موي آتش ديده شدتا آن گل رو را کشيد
خامه مو در کفش سر رشته زنار شد
نقش پردازي که زلف کافر او را کشيد
ديگر از بار خجالت سرو سر بالا نکرد
تا مصور بر ورق آن قد دلجو را کشيد
رشته عمرش به آب زندگي پيوسته شد
خامه مويي که آن لعل سخنگو را کشيد
دست و پا گم مي کند از شوخي تمثال او
آن که صد ره بي کمند و دام آهو را کشيد
حيرتي چون حيرت آيينه گر افتد به دست
مي توان صائب شبيه چهره او را کشيد