شماره ٣٥٢: وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشيد

وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشيد
در سواد اعظم چشم غزالان واکشيد
مگذر از دريوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هويي بر در دلها کشيد
سد راه عجز، ترک شيوه عاجزکشي است
کور شد هرکس عصا از دست نابينا کشيد
ابر ما بر آب گوهر مي فشاند آستين
پرده تلخي چرا بر روي خود دريا کشيد
خاتم از شوق تو اينجا مي کند قالب تهي
تا به کي اي لعل خواهي سختي ازخارا کشيد؟
(چون نشويد باغبان از باغ دست تربيت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشيد)
سنگ گرديده است از فولاد جوهردارتر
تيشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشيد
کشتني ارباب غيرت را بتر از عفو نيست
دشمن از کوتاه بيني انتقام از ما کشيد
از سواد خاک، صائب نقد آسايش مجوي
اين رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشيد