شماره ٣٥١: وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشيد

وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشيد
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشيد
صدگل بي خار دارد در قفار هر زخم خار
پاي زد بر دولت خود هر که خار از پا کشيد
نيست از خونابه نوشان هيچ کس جز من بجا
ساغر يک بزم مي بايد مرا تنها کشيد
مي شود در ديده ها شيرين تر از آب گهر
هر که چندي همچو عنبر تلخي دريا کشيد
طالع ما کرد ياري، ورنه آهوي حرم
بر اميد آن کمند زلف گردنها کشيد
مي کند در سايه افکندن کنون استادگي
سرو بالايي که از آغوش من بالا کشيد
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامي کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مينا کشيد
تنگ ظرفي در خرابات مغان غماز نيست
از لب پيمانه نتوان حرف مجلس واکشيد
راستي زنهار چشم از مردم دنيا مدار
از عصا در خانه خود دست نابينا کشيد
گوشه اي از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همين جا مي توان در صحن جنت واکشيد
مي پرد از شوق مي چشم اميدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشيد