شماره ٣٥٠: دل به دارالامن حيرت نه به آساني رسيد

دل به دارالامن حيرت نه به آساني رسيد
داد جان اين صيد بسمل تابه حيراني رسيد
مزد تسليم است دارد عشق اگر قربانيي
گشت چون تسليم اسماعيل، قرباني رسيد
چون رسد وقت رهايي قفل مي گردد کليد
خواب در آخر به داد ماه کنعاني رسيد
قامت خم مرکب چوگاني راه فناست
عذر را بر طاق نه، چون اسب چوگاني رسيد
در کنار مادر افتاد از گريبان لحد
هر که را اينجا فزون آزار جسماني رسيد
پاک از گرد علايق شو که شبنم زين چمن
در وصال آفتاب از پاکداماني رسيد
خاک صحراي قناعت در مذاقش شد شکر
مور ما تا بر سر خوان سليماني رسيد
نيست صائب موميايي جز شکست خويشتن
شيشه دل را شکستي کز تن آساني رسيد