شماره ٣٤٧: يوسف زنداني ما راحت از دنيا نديد

يوسف زنداني ما راحت از دنيا نديد
از عزيزان هيچ کس خوابي براي ما نديد
وحشت ديوانه ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هيچ کس در دامن صحرا نديد
دامن حيرت به دست آورد درين طوفان که موج
محو ساحل تا نشد آسايش از دريا نديد
احتياط شيشه دل سنگ ره ما گشته است
سيل ازان واصل به دريا شد که پيش پا نديد
گو بيا زير لواي عشق عاشق را ببين
هر که کوه قاف را در سايه عنقا نديد
سوخت برق بي نيازي خرمن افلاک را
زير پاي خويش آن معشوق بي پروا نديد
هر که را چون بيد مجنون بر گرفت از خاک عشق
تيغ اگر باريد بر فرق سرش، بالا نديد
تيرگي از بخت ما صائب سخن بيرون نبرد
شمع روشن کرد محفل را و پيش پا نديد