شماره ٣٤٦: برگرفتي پرده از رخ گلستان آمد پديد

برگرفتي پرده از رخ گلستان آمد پديد
آستين ناز افشاندي خزان آمد پديد
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدي دريا و کان آمد پديد
تا شعوري داشتم مي کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از ميان آن خوش ميان آمد پديد
چشمه خورشيد در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روي دلستان آمد پديد
چشم را خواباند، چندين فتنه را بيدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پديد
در حريم نيستي بالا وپاييني نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پديد
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه اي در اصفهان آمد پديد