شماره ٣٤٥: خط ز روي آتشين دلستان آمد پديد

خط ز روي آتشين دلستان آمد پديد
از دل آتش بهار بي خزان آمد پديد
از غبار خط يکي صد شد صفاي عارضش
يوسفستاني ز گرد کاروان آمد پديد
فتنه آخر زمان بيدار شد از خواب ناز
تا خط سبز از عذار دلستان آمد پديد
طاق نسيان گشت از گرد کسادي ماه عيد
تا ز طرف بام آن ابروکمان آمد پديد
حسن و عشق آيينه اسرار پنهان همند
پيچ وتاب من ازان موي ميان آمد پديد
از گداز فکر تا باريک گرديدم چو موج
در دل هر قطره بحر بيکران آمد پديد
از غبار خاطر و از آه دردآلود من
هم زمين موجود شد هم آسمان آمد پديد
غم به قدر ظرف از ديوان قسمت مي دهند
عقده در کار مسيح از آسمان آمد پديد
تا نپيوستم به مقصد، راست ننمودم نفس
گرد اين تير سبکرو از نشان آمد پديد
بستگيها را گشايشها بود در آستين
لال را از دست خود ده ترجمان آمد پديد
سرخ رويي داد صائب رنگ زرد من ثمر
زين خزان آخر بهار بي خزان آمد پديد