شماره ٣٤٤: چشم فتانت که داد دلبريايي مي دهد

چشم فتانت که داد دلبريايي مي دهد
غمزه را تعليم کافر ماجرايي مي دهد
اينچنين کز سرمه بيگانگي مست است مست
کي نگاهش با نگاهم آشنايي مي دهد؟
وه چه سازم با دل بيطاقت خود کان نگاه
ساغر لبريز طاقت آزمايي مي دهد
شانه در زلف تو دست باد را بر چوب بست
سرمه در چشم تو داد خودنمايي مي دهد
تندرستي بر نمي تابد مزاج عاشقان
استخوان ما شکست موميايي مي دهد
صائب از آرايش دستار خواهش در گذر
غنچه اين باغ بوي بيوفايي مي دهد