شماره ٣٣٧: غنچه اين باغ بوي پاره دل مي دهد

غنچه اين باغ بوي پاره دل مي دهد
شاخ گل يادي ز دست و تيغ قاتل مي دهد
کم نگردد فيض حسن از پرده داريهاي شرم
شمع در فانوس نور خود به محفل مي دهد
حاصل زهد ريايي جز کف افسوس نيست
دانه چون پنهان شود در خاک حاصل مي دهد
دامن صدق طلب هرکس که مي آرد به دست
گام اول پشت بر ديوار منزل مي دهد
مي کشد ميدان که دريا را در آغوش آورد
موج اگر دامن به دست خشک ساحل مي دهد
کشتن بي زخم مي خواهم، که زخم بي ادب
بوسه گستاخانه بر شمشير قاتل مي دهد
خون من از بس که با پيکان او جوشيده است
در رگ من موج خون بانگ سلاسل مي دهد
صائب از قيد فرنگ عقل مي گردد خلاص
هر که دين و دل به آن مشکين سلاسل مي دهد