شماره ٣٣٦: بي غرض چون شد سخن تأثير ديگر مي دهد

بي غرض چون شد سخن تأثير ديگر مي دهد
آب روشن را صدف تشريف گوهر مي دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نيست
اشتياق وصل شکر مور را پر مي دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سيلي مي خورد از موج و عنبر مي دهد
نيست از درياي آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر مي دهد
در ترازوي گهربار سخاوت ميل نيست
ابر فيض خود به خار و گل برابر مي دهد
سنگ مي گردد به اندک روزگاري پيکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر مي دهد
داغ را در سينه من چون سپند آرام نيست
اين زمين گرم ياد از دشت محشر مي دهد
رتبه نوميدي از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگي کام سکندر مي دهد
مي رساند دل به کوي يار مشت خاک ما
اين سپند شوخ بال و پر به مجمر مي دهد
هر که را شمشير غيرت در نيام زنگ نيست
نامه را رنگيني از خون کبوتر مي دهد
مي کند تأثير صحبت کار خود هر جا که هست
تيغ را سرپنجه فولاد جوهر مي دهد
هر گدا چشمي ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همين در مي دهد
آه ازين گردون کم فرصت که مي گيرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر مي دهد
ما به دست تنگ خرسنديم، ورنه روزگار
اين گره را در عوض صد عقد گوهر مي دهد
مي کند صائب گرانبارش ز داغ بي بري
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر مي دهد
نيست رسم ما شکايت صائب از بيداد چرخ
سينه پرخون سخن را رنگ ديگر مي دهد