شماره ٣٣٥: دل ز پهلوي جنون داد فراغت مي دهد

دل ز پهلوي جنون داد فراغت مي دهد
عالمي را مايه از سنگ ملامت مي دهد
گر نهالي را دهم از چشمه آيينه آب
از سيه بختي همان بار کدورت مي دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمي
خنده گل بلبلان را بال جرأت مي دهد
حسن مي خواهي نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت مي دهد
صائب از دست تهي تا کي شکايت مي کني؟
تنگدستي را فلک در خورد همت مي دهد