شماره ٣٣٤: کي به عاشق بوسه آن لعل لب ميگون دهد؟

کي به عاشق بوسه آن لعل لب ميگون دهد؟
نيست ممکن گوهر شاداب نم بيرون دهد
شکوه از دل کي تراود تا نگردد دل دو نيم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بيرون دهد
هر که آب از چشمه سار بي نيازي خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخي افيون دهد
پيش چرخ بي مروت آبروي خود مريز
اين سبوي کهنه هيهات است نم بيرون دهد
بر نيارد سرمه دان درياکشان را از خمار
ديده آهو چه تسکين دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را ديوانگي پيشاني هامون دهد
نيست بوي گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بياباني که بوي خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر ديوار آسايش کس اينجا چون دهد؟
هر که دريابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهاي خنجر چون لب ميگون دهد
لقمه چرب از براي خاک سامان مي کند
هر که را گردون دون، جمعيت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزي که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پاي خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهاي گوناگون دهد