شماره ٣٣١: عشق فارغبالم از انديشه دنيا نمود

عشق فارغبالم از انديشه دنيا نمود
وقت آن کس خوش که شغل عشق را پيدا نمود
حسن شوخ از پرده پوشي مي شود بي پرده تر
دختر رز خويش را در چادر مينا نمود
سر بسر چشم غزالان چشم قرباني شده است
محمل ليلي مگر جولان درين صحرا نمود؟
حسن بالادست را مشاطه اي چون عشق نيست
تنگي آغوش قمري سرو را رعنا نمود
مهربان شد آسمان از چرب نرميهاي من
نخل مومين ريشه محکم در دل خارا نمود
خاک نيلي مي شود از سايه ديوانه ام
بس که سنگ کودکان در پيکر من جا نمود
برده است از کار دستم را جدايي، ورنه من
مي توانستم شکايت نامه ها انشا نمود
آشنا سوزست برق گوهر ناياب عشق
برنيايد هر که غواصي درين دريا نمود
از سبک مغزي است سوداي اقامت در جهان
کوه نتوانست پا قايم درين صحرا نمود
تازه شد از سوده الماس داغ کهنه ام
اين جواهر سرمه صائب چشم من بينا نمود