شماره ٣٣٠: زير تيغ از جبهه چين مردان مي بايد گشود

زير تيغ از جبهه چين مردان مي بايد گشود
بر رخ مهمان در کاشانه مي بايد گشود
عقده از کار پريشان خاطران روزگار
با تهيدستي به رنگ شانه مي بايد گشود
ابر نيسان آبرو را مي دهد گوهر عوض
پيش مينا دست چون پيمانه مي بايد گشود
سيل را خاشاک در زنجير نتواند کشيد
در بهاران بند از ديوانه مي بايد گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نيست
فالي از بال و پر پروانه مي بايد گشود
گفتگوي عشق با افسردگان بي حاصل است
پيش طفلان دفتر افسانه مي بايد گشود
سر به جيب خاک مي بايد کشيدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه مي بايد گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلي
سيل چون آمد در کاشانه مي بايد گشود
چون صدف بايد اگر لب باز کردن ناگزير
در هواي ابر سر مستانه مي بايد گشود
کوري جمعي که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در ميخانه مي بايد گشود
خوش بود با تازه رويان بي حجاب آميختن
در هواي ابر سرمستانه مي بايد گشود
ثقل دستار تعين برنتابد بزم مي
اين گرانجان را ز سر رندانه مي بايد گشود
بستگي کفرست در آيين واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه مي بايد گشود
چشم بايد بست صائب اول از روي دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه مي بايد گشود