شماره ٣٢٥: بي کمندانداز چين آن زلف مشکين مي شود

بي کمندانداز چين آن زلف مشکين مي شود
اين کمند ازشوخ چشمي خود بخود چين مي شود
مي کند بيدار حسنش آرزوي خفته را
بلبل از شوخي درين گلزار گلچين مي شود
خامه مو اينقدرها هم رسا مي بوده است؟
پشت پا از سنبل زلفش نگارين مي شود؟
بيستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
زود مي چسبد به دل کاري که شيرين مي شود
در دل روشن بود تائثير ديگر حرف را
چهره نازک به يک پيمانه رنگين مي شود
هرزه گويان بر سر خود، خود بلا مي آورند
خنده کبکان دليل راه شاهين مي شود
خرمن گل را به يک آغوش ديدن مشکل است
خانه شهري خراب از خانه زين مي شود
لاله زار حسن را مي شبنم بيگانه است
سيب غبغب از سهيل شرم رنگين مي شود
با خدا بگذار کار دل که اين آيينه را
هر که پردازد به زور دست، خودبين مي شود
کلک صائب گر چنين خواهد سخن پرداز شد
هر که را باشد نفس، در کار تحسين مي شود