شماره ٣٢٣: اضطراب دل ز چشم روشن افزون مي شود

اضطراب دل ز چشم روشن افزون مي شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون مي شود
پرده پوشي کرد دل را در جنون بيتابتر
بيقراري شعله را از دامن افزون مي شود
ديدن روشنگران بر اهل غيرت مشکل است
زنگ بر آيينه ام در گلخن افزون مي شود
عاشق گنج گهر را نيست آسايش ز مرگ
پيچ و تاب مار در خوابيدن افزون مي شود
چشم بي اشکي چو مي بينند ماتم ديدگان
حلقه اي بر حلقه هاي شيون افزون مي شود
صحبت خورشيد رويان کيمياي فربهي است
ماه نو هر روز يک پيراهن افزون مي شود
رعشه مي افتد به جان از ديدن موي سفيد
صبح، پيچ وتاب شمع روشن افزون مي شود
مهلت دنيا فزايد عقده هاي حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون مي شود
نيست جز آه ندامت حاصل تن پروري
شعله رعنا مي شود چون روغن افزون مي شود
حسن چنداني که افزايد به ناز و دلبري
عاشقان را روزي دل خوردن افزون مي شود
مي توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بي پايان عشق از رفتن افزون مي شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشيد
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون مي شود