شماره ٣٢١: گر چنين چشم ترم ميراب هامون مي شود

گر چنين چشم ترم ميراب هامون مي شود
رفته رفته گردبادش بيد مجنون مي شود
از ضمير صاف خود گرد تعلق شسته است
قطره در دست صدف زان در مکنون مي شود
پير دير از خشت خم گر لوح تعليمش کند
طفل ما در هفته اول فلاطون مي شود
بس که دارد بر گلويم اشک خونين کار تنگ
مي رساند تا به لب خود را نفس خون مي شود
دسترنج کوهکن حاشا که ماند پيش عشق
تيشه فولاد نعل پاي گلگون مي شود
در ديار ما که رسم بي کلاهي کسوت است
هر که سر از تاج مي پيچد فريدون مي شود
خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن
کانچه در خاکش گذاري رزق قارون مي شود
پسته اش گر در شکر ريزي چنين بندد کمر
خواب تلخ از ديده بادام بيرون مي شود
چون نسوزد دل درون سينه من چون چراغ؟
چهره آيينه از عکس تو گلگون مي شود
در دل شب صائب از دل ناله گرمي بکش
لشکر غفلت پريشان زين شبيخون مي شود