شماره ٣١٢: در زمستان باغ اگر از برگ عريان مي شود

در زمستان باغ اگر از برگ عريان مي شود
برگ عيش خلق افزون در زمستان مي شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشي است روز
کز نه ابر سيه گاهي نمايان مي شود
روزها نسبت به شب برقي است کز ابر سياه
مي نمايد گوشه ابرو و پنهان مي شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بيش از خرج در فصل زمستان مي شود
چون گل شب بوست در شب فيض صبحت بيشتر
از دم سرد سحر دلها پريشان مي شود
روز اگر روشن نمايد ديده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان مي شود
هر که دارد درزمستان آتشين رخساره اي
پيش چشمش چون خليل آتش گلستان مي شود
موسم سرماست ايام ربيع سالکان
زان که طي راه در شب سهل و آسان مي شود
روز عالم را سيه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روي گناهان مي شود
مغز خشکش غوطه در درياي عنبر مي زند
از مي ريحاني شب هر که مستان مي شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس اين غنچه محجوب خندان مي شود
هر سبکروحي که شب را زنده مي دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان مي شود
چون سويدا شب لباس کعبه مي پوشد زمين
روز چون گرديد ازين تشريف عريان مي شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتي
ظلمت شبها به چشمش آب حيوان مي شود
مي زند صائب ز جامش جوش آب زندگي
در دل شب ديده هرکس که گريان مي شود