شماره ٣٠٧: جان زترک جسم چون گوهر فروزان مي شود

جان زترک جسم چون گوهر فروزان مي شود
چون بخار از گل برآيد ابر نيسان مي شود
ترک خواهش را حيات جاوداني لازم است
آبرو چون جمع گردد آب حيوان مي شود
در هواي دانه نعلش همچنان در آتش است
پايتخت مور اگر دست سليمان مي شود
بيگناهي کم گناهي نيست در ديوان عشق
يوسف از دامان پاک خود به زندان مي شود
محو روي دوست ازخواب پريشان ايمن است
خانه در بسته گردد هر که حيران مي شود
ازنشاط اهل دل ظاهرپرستان غافلند
پسته دايم در ميان پوست خندان مي شود
اهل غفلت را رهايي نيست از زندان خاک
پاي خواب آلود آخر گرد دامان مي شود
عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را
شمع در فانوس از پروانه پنهان مي شود
نور چشم من چو شمع از گريه گرم من است
خانه اهل کرم روشن ز مهمان مي شود
هر که را از دست مي گيرد هواي دل عنان
گردباد دامن صحراي امکان مي شود