شماره ٣٠٥: از گلستاني که بلبل روي گردان مي شود

از گلستاني که بلبل روي گردان مي شود
شبنم رخسار گل اشک يتيمان مي شود
نيست جان کاملان را در تن خاکي قرار
مي رود آسايش ازگوهر چو غلطان مي شود
نيست ممکن آب با آيينه گردد سينه صاف
تيرگي رزق سکندر زآب حيوان مي شود
مهر خاموشي کند بي پرده راز عشق را
زخم صبح از بخيه انجم نمايان مي شود
حجت قاطع کند کوته زبان لاف را
شمع مي لرزد به جان چون صبح خندان مي شود
حرص در تنگ شکر بر خاک مي مالد زبان
خاک بر موران قانع شکرستان مي شود
مست گشتم تا زمينا پنبه ساقي برگرفت
از گل ابري زمين من گلستان مي شود
عيب خود را مي کند پوشيده نادان در لباس
پرده دار پاي خواب آلود دامان مي شود
تن به تسليم و رضا دادن بود بر دل گران
طفل در گهواره بستن بيش گريان مي شود
قطره چون گوهر شود، ايمن شود از انقلاب
مي برم غيرت به هر چشمي که حيران مي شود
سنگ طفلان است کوه قاف در ميزان عقل
کوه غم صائب به مجنون سنگ طفلان مي شود