شماره ٣٠٤: هر چه در دل نقش بندد آدمي آن مي شود

هر چه در دل نقش بندد آدمي آن مي شود
خاک مجنون زود بازيگاه طفلان مي شود
لاله و ريحان نگيرد جاي درد و داغ عشق
ورنه بر پروانه هم آتش گلستان مي شود
از مروت نيست ما لب تشنگان را سوختن
آخر آن چاه زنخدان چاه نسيان مي شود
ريزش افزون مي کند جمعيت روشندلان
خرمن مه را پريشاني نگهبان مي شود
مي کند اشک ندامت نامه دل را سفيد
صبح از اخترفشاني پاکدامان مي شود
يک دل بيدار مي آرد جهاني را به وجد
شور مجنون باعث شور بيابان مي شود
دولت بيدار با اين تار و پود انتظام
چشم تا برهم زني خواب پريشان مي شود
من چه دارم درنظر تا دل به آن خرم کنم؟
پسته از ياد شکر در پوست خندان مي شود
تشنه چشمان را ز پيري نيست سيري از جهان
قطره در کام صدف از حرص دندان مي شود
آب حيوان جاي آب تلخ نتواند گرفت
تشنه دريا کجا قانع به باران مي شود
در دل اهل جهان دارد شکوه کوه قاف
هر که چون عنقا ز چشم خلق پنهان مي شود
در شبستاني که گردد کلک صائب شعله ريز
شمع در زير پر پروانه پنهان مي شود