شماره ٣٠٢: گلشن حسن از بهار عشق خرم مي شود

گلشن حسن از بهار عشق خرم مي شود
اشک بلبل رنگ چون گرداند شبنم مي شود
پيش پا ديدن بلا گردان سنگ تفرقه است
ايمن است از سنگ طفلان شاخ چون خم مي شود
دشمن خود را به کام خويش ديدن مشکل است
مي شوم من منفعل چون خصم ملزم مي شود
سينه اي چون صبح مي خواهد قبول داغ عشق
ديو پندارد سليماني به خاتم مي شود
بس که پيکان ترا در جان و دل دزديده ايم
در رگ ما سخت جانان نيشتر خم مي شود
سازگار طبع انسان نيست عيش و بيغمي
مي رود بيرون ز جنت هر که آدم مي شود
نيست صائب آفت باران بيجا کم ز برق
مزرع ما خشک ازين اشک دمادم مي شود