شماره ٣٠٠: دل به تن يکرنگ چون گرديد باطل مي شود

دل به تن يکرنگ چون گرديد باطل مي شود
گوهر از گرد کسادي مهره گل مي شود
از خودي تا ذره اي باقي است سالک در ره است
هر کجا افتد ز دوش اين بار، منزل مي شود
خرج خاک تيره مي گردد دل دنياپرست
مي فتد ديوار بر هر سو که مايل مي شود
از طواف کعبه کي ماند خداجو از طلب؟
قانع از ليلي کجا مجنون به محمل مي شود؟
سر به صحرا مي دهد غمهاي عالم را جنون
مي کشد ناموس عالم هر که عاقل مي شود
خار و حس مي آيد ازدريا سلامت بر کنار
بر سکباران کف بي مغز ساحل مي شود
نقد جانش خرج ره مي گردد از بي توشگي
از سرانجام سفر هرکس که غافل مي شود
آنچنان کز کاوش آب چشمه مي گردد زياد
دخل ارباب کرم افزون ز سايل مي شود
فيض حق در قطع اميد از خلايق بسته است
پرده اين ماه دامان وسايل مي شود
مي شود سيلاب چون پيوست با هم چشمه ها
شورش مجنون يکي صد از سلاسل مي شود
هر چه را برداشت حق، بازش حق اندازد به خاک
کي به سعي بندگان تسعير نازل مي شود؟
دست نه بر روي هم صائب که هر جا عقده اي است
بيشتر از ناخن تدبير مشکل مي شود