شماره ٢٩٥: زان رخ گلگون عرق ياقوت احمر مي شود

زان رخ گلگون عرق ياقوت احمر مي شود
چون زمين افتاد قابل دانه گوهر مي شود
پيش بلبل جاي گل هرگز نمي گيرد گلاب
تشنه ديدار کي قانع به کوثر مي شود؟
پرتو منت کند دلهاي روشن را سياه
شمع را دست حمايت باد صرصر مي شود
حجت ناطق بود بر نارساييهاي شوق
نامه هرکس که محتاج کبوتر مي شود
از گرانجانان سبکروحان گراني مي کشند
چون سبو از مي تهي گردد گرانتر مي شود
سفلگان را مي کند پيرايه دولت غيور
خويش را گم مي کند مومي که عنبر مي شود
لازم دولت بود نسيان، که چون سيراب شد
خضر غافل از لب خشک سکندر مي شود
با نگاه دور قانع شوکه مه با آفتاب
هر قدر نزديکتر گرديد لاغر مي شود
برگذشت خود ز دنيا غره کم شو کز گذشت
رشته را دلبستگي افزون به گوهر مي شود
مي دهد صائب حباب از پوچ گويي سر به باد
از دهن بستن دهان غنچه پر زر مي شود