شماره ٢٩٤: بعد عمري گر وصال او ميسر مي شود

بعد عمري گر وصال او ميسر مي شود
شرم پيش چشم من سد سکندر مي شود
تيره بختي کار خود را مي کند هرجا که هست
نامه من پرده چشم کبوتر مي شود
کيمياي عشق هرکس را که سازد بي نياز
هر سر مو بر تنش کبريت احمر مي شود
نيست غير از نقش جانان عشق را مشغوليي
بيستون از کوهکن آخر مصور مي شود
از رخش چون دانه ياقوت رنگين شد عرق
چون زمين افتاد قابل دانه گوهر مي شود
نيست حسن و عشق را از هم جدايي جز به نام
شعله چون پرواز کرد از خود سمندر مي شود
هر که شد تسليم، از تيغ حوادث برد جان
خون چو مي ميرد خلاص از زخم نشتر مي شود
از تو تا خورشيد تابان نيست ره چندان دراز
ذره اي با چشم خواب آلود رهبر مي شود
گر ميسر مي شود آرام در کام نهنگ
زير گردون خواب راحت هم ميسر مي شود
خاکساران مي برند از گردش افلاک فيض
هر چه دارد شيشه صرف جام و ساغر مي شود
صحبت پاکيزه رويان نوبهار دولت است
جامه باد صبا از گل معطر مي شود
نيست آسان حرف را سنجيده در دل ساختن
سنگ مي گردد صدف تا قطره گوهر مي شود
مهر سازد کينه را افتاد چون دل ساده لوح
زنگ بر آيينه رخسار، جوهر مي شود
خاطر ما از نسيم لطف بر هم مي خورد
بر چراغ ما نگاه گرم صرصر مي شود
نشکند صفراي حرص از نعمت روي زمين
هر که قانع (شد) به دل خوردن، توانگر مي شود؟
ناتوانيهاي ما صائب دليل وحشت است
صيد چون افتاد وحشي زود لاغر مي شود