شماره ٢٩٢: زر و بال منعمان روز قيامت مي شود

زر و بال منعمان روز قيامت مي شود
عاقبت هر فلس ماهي داغ حسرت مي شود
تا برآمد از وطن يوسف عزيز مصر شد
دانه گوهر در زمين پاک غربت مي شود
از تماشا ديده عاشق نمي گيرد قرار
لنگر اين بحر خون آشام حيرت مي شود
مي رسد آخر به جايي بيقراريهاي ما
پيچ و تاب عشق زنجير عدالت مي شود
شورش سيلاب از کهسار مي گردد زياد
سد راه من کجا سنگ ملامت مي شود
مي کنندش باسگان در قسمت روزي شريک
چون هما هرکس که از اهل سعادت مي شود
بوي خون مي آيد از تيغ زبان اعتراض
خرده گيري عاقبت تخم عداوت مي شود
مي گذارد هر که پا فهميده بر روي زمين
بر سرش ابر بلا دست حمايت مي شود
از سر عادت مکن طاعت که اين قدسي نژاد
مي شود شيطان پابرجا چو عادت مي شود
صائب از هرکس که داري رنجشي اظهار کن
شکوه چون در دل گره شد تخم کلفت مي شود