شماره ٢٨٨: آن لب رنگين سخن بي خواست گويا مي شود

آن لب رنگين سخن بي خواست گويا مي شود
غنچه چون افتاد بازيگوش خود وا مي شود
حسن بالادست را مشاطه اي در کار نيست
چشمهاي شوخ بي تعليم گويا مي شود
کوهکن در بيستون چون تيشه سر بالا نکرد
کار چون شيرين فتد خودکار فرما مي شود
نيست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سيل دريا مي شود
روز بازار زرقلب است شبهاي سياه
بيشتر دلهاي غافل خرج دنيا مي شود
در جواني حرص دنيا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا اين غم دو بالا مي شود
مهر خاموشي نمي گردد حجاب راز عشق
بوي گل در زير چندين پرده رسوا مي شود
مي کشد قامت به آن نسبت نواي بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا مي شود
مي تواند عشرت روي زمين در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پيدا مي شود
برنمي دارد نظر صائب ز پشت پاي خود
هر که چون نرگس درين گلزار بينا مي شود