شماره ٢٨٦: هر که مي گردد ز اهل ذکر، دانا مي شود

هر که مي گردد ز اهل ذکر، دانا مي شود
خاک چون تسبيح شد بينا و گويا مي شود
ضعف بر مجنون من کرده است عالم را وسيع
هر کف خاکي مرا دامان صحرا مي شود
هر که شد در عالم انصاف از صاحبدلان
در نظر هر نقطه سهوش سويدا مي شود
کف نگردد راهزن غواص گوهر جوي را
چشم عبرت بين کجا محو تماشا مي شود؟
دوربين از جامه فانوس يابد فيض شمع
از نسيم پيرهن يعقوب بينا مي شود
دست بر دل نه که در بحر پرآشوب جهان
شاهد عجزست هر دستي که بالا مي شود
خواب را بر کوهکن تصوير شيرين تلخ کرد
کار چون دلچسب شد خودکار فرما مي شود
در کهنسالي جوانيهاست در سر عشق را
يوسف آخر فتنه حسن زليخا مي شود
حسن عالمسوز بيتاب است در ايجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پيدا مي شود
شد خط سبز از لب ميگون ساقي دلپذير
چون رگ تلخي به مي پيچد گوارا مي شود
حسن زنداني بود در حلقه فرمان عشق
طوق قمري سرو را انگشتر پا مي شود
محض دلسوزي است واعظ حرف دوزخ گرزند
زان که در هر جا دهن واکرد سرما مي شود!
حلقه ماتم شود بر سرو طوق قمريان
قد موزون تو در گلشن چو پيدا مي شود
مي گشايد شوق صائب عقده هاي سخت را
آب گوهر عاقبت واصل به دريا مي شود