شماره ٢٨٤: دل به دشمن چون ملايم شد مصفا مي شود

دل به دشمن چون ملايم شد مصفا مي شود
سنگ با آتش چو نرمي کرد مينا مي شود
اي نسيم بي مروت باددستي واگذار
صبح مي سوزد نفس تا غنچه اي وا مي شود
چون رود بيرون ز باغ آن يوسف گل پيرهن
گل به دامنگيريش دست زليخا مي شود
گرد عصيان بحر رحمت را نمي آرد به جوش
صاف گردد سيل چون واصل به دريا مي شود
خاکساران قدردان صحبت يکديگرند
مي جهم گردي اگر از دور پيدا مي شود
خيره مي گردد نظر از پرتو خال رخش
ذره اين بوم و بر خورشيد سيما مي شود
با خيال يار صحبت داشتن خوش دولتي است
مي برم غيرت بر آن عاشق که تنها مي شود
اينقدر کيفيت ديدار هم مي بوده است؟
تا عرق از چهره اش گل کرد صهبا مي شود
صائب از انديشه آن زلف و کاکل در گذر
فکر چون بسيار در دل ماند سودا مي شود