شماره ٢٧٥: حرف زن تا بر لب عيسي نفس سوزن شود

حرف زن تا بر لب عيسي نفس سوزن شود
روي بنما تا سواد طوطيان روشن شود
دل چه خونها مي خورد دور از شراب لاله رنگ
مرگ عيدست آن چراغي را که بي روغن شود
اي صبا، جان تازه مي گردد ز تغيير لباس
چند اوقات تو صرف بوي پيراهن شود؟
آه بي لخت جگر از دل نمي تازد به چرخ
سخت مي ترسم بر اين مجمر که بي روزن شود
گرد رنگ سايه نتوانست گرديدن خزان
خاکساري سد راه جرأت دشمن شود
چشم مجنون چشم ليلي را سخنگو مي کند
عشق چون پر کار افتد حسن صاحب فن شود
چون بصيرت نيست، باشد حلقه بيرون در
آفتاب وماه اگر در ديده روزن شود