شماره ٢٦١: کي دل غمگين به زور آه و افغان وا شود؟

کي دل غمگين به زور آه و افغان وا شود؟
از گشاد تير هيهات است پيکان وا شود
ريزش پوشيده مي خواهد گداي بي سؤال
عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود
از هلال عيد دارد دل عبث چشم گشاد
کي گره با ناخن شير از نيستان وا شود؟
تيره روزانند باغ دلگشاي يکدگر
دل چو پيوندد به آن زلف پريشان وا شود
چرخ از بيم فضولي روترش دارد مدام
ميزبان سفله کي بر روي مهمان وا شود؟
مانده اي ز آلوده داماني تو در زندان جسم
ور نه از ديوار در بر ماه کنعان وا شود
کارهاي بسته را درمان بجز تسليم نيست
ديده پوشيده چون گرديد حيران وا شود
در دل سنگين، علايق مي دواند ريشه سخت
از سليماني کجا زنار آسان وا شود؟
بيغمان را نيست ره در خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
گر چه نگشايد گره از رشته هاي پر گره
دايم از باران گره از کار مستان وا شود
بحر گوهردار را صائب بود تلخي بجا
چين مناسب نيست از ابروي دربان وا شود