شماره ٢٦٠: عشق راهي نيست کان را منزلي پيدا شود

عشق راهي نيست کان را منزلي پيدا شود
اين نه دريايي است کاو را ساحلي پيدا شود
سالها بايد چو مجنون پاي در دامن کشيد
تا زدامان بيابان محملي پيدا شود
وحشت تنهايي از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا مي نهم چون عاقلي پيدا شود
مي توانم سالها با دام و دد محشوربود
مي خورم بر يکديگر چون جاهلي پيدا شود
نعل وارون و کليد فتح از يک آهن است
تن به طوفان مي دهم تا ساحلي پيدا شود
گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نيست مسکن همچو من بي حاصلي پيدا شود
رتبه گفتار ما و طوطي شيرين زبان
مي شود معلوم اگر روشندلي پيدا شود
تخم در هر شوره زاري ريختن بي حاصل است
صبر دارم تا زمين قابلي پيدا شود
هيچ قفلي نيست نگشايد به آه آتشين
دامن دل گير هر جا مشکلي پيدا شود
گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملي پيدا شود