شماره ٢٥٩: سرکشي ازطاق ابروي بتان پيدا شود

سرکشي ازطاق ابروي بتان پيدا شود
قوت بازوي هرکس از کمان پيدا شود
مي شود خون خوردن من ظاهر ازرخسار يار
از گلستان حسن سعي باغبان پيدا شود
سروها گردند آب و آبها گردند خشک
در گلستاني که آن سرو روان پيدا شود
در حريم وصل، عاشق راست مي سازد نفس
گرد اين تير سبکرو از نشان پيدا شود
شاديي کز دل نباشد شعله خار و خس است
گريه به زان خنده اي کز زعفران پيدا شود
برنمي خيزد به تنهايي صدا از هيچ دست
لال گويا مي شود چون ترجمان پيدا شود
مي شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديد
جاي بلبل در چمن فصل خزان پيدا شود
از سخن ظاهر شود گر جوهر تيغ زبان
از خموشي لنگر تيغ زبان پيدا شود
بيم غمازان مرا مهر دهن گرديده است
حرف بسيارست اگر گوش گران پيدا شود
جنبش نبض است بر بيماري و صحت دليل
هر چه مستورست در دل، از زبان پيدا شود
گرچه ممکن نيست ديدن از لطافت روح را
در تن سيمين او بي پرده جان پيدا شود
نيست ممکن تير در بحر کمان لنگر کند
چون حضور دل به زير آسمان پيدا شود؟
غفلت دل نفس را صائب کند مطلق عنان
دزد را جرأت ز خواب پاسبان پيدا شود