شماره ٢٥٨: دل ز قيد جسم چون آزاد گردد وا شود

دل ز قيد جسم چون آزاد گردد وا شود
چون حباب از خود کند قالب تهي دريا شود
قفل دل را نيست مفتاحي بغير از دست سعي
سنگ زن بر سينه تا اين در به رويت وا شود
گربه سنگ و آهن از چشم بدان گيرم پناه
چشم بد از سنگ و آهن چون شرر پيدا شود
مي توان روز سياه از خصم داد خود گرفت
صبر آن دارم که خط گرد رخش پيدا شود
در مقام حيرت ديدار، حرف وصوت نيست
طوطي ازآيينه حيرانم که چون گويا شود
چون نيفتد دل به حال مرگ بي شور جنون؟
خلوت گورست خم چون خالي از صهبا شود
شور عشق است اين که بي سر کرد صد منصور را
از سر ما کي به دستار پريشان وا شود؟
هر طلسمي را به نام باددستي بسته اند
غنچه دل از نسيم صبح محشر وا شود
آبرو صائب به گوهر دادن از دون همتي است
وقت ابري خوش که دست خالي از دريا شود