شماره ٢٥٦: در دل هرکس که ذوق جستجو پيدا شود

در دل هرکس که ذوق جستجو پيدا شود
قطره اش در عين گوهر واصل دريا شود
پرده بيگانگي باشد به قدر آشنا
وقت آن کس خوش که از خلق جهان يکتا شود
از زليخاي جهان بگريز تا هر جا دري است
بي کليد سعي چون يوسف به رويت وا شود
در سر بي مغز دولت را عروج ديگرست
در نيستان آتش بي بال و پر رعنا شود
از پريشاني فتد دامان جمعيت به دست
زلف از آشفتگي شيرازه دلها شود
صيقل چشم است ديدار عزيز دوستان
هر که از يوسف جدا افتاد نابينا شود
ترک تدبيرست درمان در خطر افتاده را
کشتي بي ناخدا سالم ازين دريا شود
وحشت مجنون زمام ناقه ليلي گرفت
دلبر محجوب رام از راه استغنا شود
پرده پوشي کرد عريان گوهر راز مرا
نکهت گل از هجوم برگ گل رسوا شود
کار چون با جذبه افتد رهنما سنگ ره است
کي مقيد همت سالک به نقش پا شود؟
مي شود هر گردباد انگشت زنهار دگر
گر غبار خاطر من دامن صحرا شود
عجز خود خاطرنشان دور گردان مي کند
در محيط معرفت دستي اگر بالا شود
هر گرانخوابي نمي گردد به صائب هم خيال
قاف هيهات است هم پرواز با عنقا شود