شماره ٢٥٤: چون اثر نگذاشت ازمن غم ز غمخواري چه سود؟

چون اثر نگذاشت ازمن غم ز غمخواري چه سود؟
چون نماند از دل بجا چيزي ز دلداري چه سود؟
کوه طاقت برنمي آيد به موج حادثات
پيش اين سيلاب بي زنهار خودداري چه سود؟
مطلب از بيدار خوابي نيست جز اصلاح خود
چون به فکر خود نمي افتي ز بيداري چه سود؟
زخم شمشير قضا از سينه مي رويد چو گل
از زره پوشي چه حاصل، از سپرداري چه سود؟
مي کند هموار سوهان تيغ ناهموار را
هر کجا بايد درشتي کرد همواري چه سود؟
فرصتي تا هست دل را کن تهي از اشک و آه
وقت چون گرديد فوت از گريه و زاري چه سود؟
چند بتوان ساخت موي خويش چون قير ازخضاب؟
چون نمي گردد جوان دل زين سيه کاري چه سود؟
نيست حرف تلخ را تأثير دل دلمردگان
کور چون شد چشم باطن غوره افشاري چه سود؟
پيش سيلاب فنا يکسان بود چون کوه و کاه
از گرانجاني چه حاصل، از سبکباري چه سود؟
بار را نتوان به مکر و حيله رام خويش کرد
چون طرف عيارتر از توست عياري چه سود؟
چشم بينا مي کند نزديک راه دور را
نيست چون درديده نوري از طلبکاري چه سود؟
در جواني مي توان برخورد صائب از حيات
در بهار اين چنين تخمي نمي کاري چه سود