شماره ٢٥٠: دل ز بي برگي جگردارانه در خون مي رود

دل ز بي برگي جگردارانه در خون مي رود
تيغ از عريان تني مردانه در خون مي رود
گردبادش جلوه فواره خون مي کند
در بياباني که اين ديوانه در خون مي رود
مي شود اسباب راحت مايه آزار من
خوابم از رنگيني افسانه در خون مي رود
طالع خوش قسمتي دارم که در بزم بهشت
گر به کوثر مي زنم پيمانه در خون مي رود
مي کند ديوانه در سنگ ملامت سير گل
در بر و آغوش گل، فرزانه در خون مي رود
مي شود شيرين به اميد گهر درياي تلخ
جان به ذوق صحبت جانانه در خون مي رود
بس که زلف اوست از دلهاي خونين مايه دار
باد در خون مي نشيند، شانه در خون مي رود
از رعونت مي شود خون هواجويان هدر
شاخ گل از جلوه مستانه در خون مي رود
همچو داغ لاله مادر خون حصاري گشته ايم
هر که مي آيد به اين ويرانه در خون مي رود
مي کند از سايه آن جامه گلگون احتراز
گرچه از جرأت دل ديوانه در خون مي رود
تازه مي گردد چو داغ لاله صائب داغ من
هر که را بينم جگردارانه در خون مي رود