چون رخ از مي بر فروزي آب گلشن مي رود
چون شوي سرگرم، تاب نخل ايمن مي رود
دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نيست
سر به دنبالش گذارد چون به خرمن مي رود
نيست آسان غم برون بردن ز دل احباب را
بر سر خاري چه خون از چشم سوزن مي رود
رنگ رخسار چمن در فکر بال افشاندن است
آب ده چشمي که فصل سير گلشن مي رود
يک طرف با خاکسار خويش افتادن چرا؟
پرتو مه تنگ در آغوش روزن مي رود
ماه مي خواهد که گردد چهره با رخسار او
کرم شب تابي به جنگ شمع ايمن مي رود
حال صائب دور ازان مژگان چه مي پرسي که چيست
با دل مجروح بر مژگان سوزن مي رود