شماره ٢٤٤: مي کند يادش دل بيتاب و از خود مي رود

مي کند يادش دل بيتاب و از خود مي رود
مي برد نام شراب ناب و از خود مي رود
هر که چون شبنم درين گلزار چشمي باز کرد
مي شود از آتش گل آب و از خود مي رود
از محيط آفرينش هر که سر زد چون حباب
مي زند يک دور چون گرداب و از خود مي رود
پاي در گل ماندگان را قوت رفتار نيست
ياد دريا مي کند سيلاب و از خود مي رود
شوخي ميخانه مشرب نمي باشد مدام
مي زند جوشي شراب ناب و از خود مي رود
بيخودي مي آورد با گلرخان همخانگي
مي نمايد چشم او در خواب و از خود مي رود
هر که در گلزار بيدردانه خندد، مي زند
غوطه در خون چون گل سيراب و از خود مي رود
زاهد خشک از هواي جلوه مستانه اش
مي کشد خميازه چون محراب و از خود مي رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج مي غلطد به روي آب و از خود مي رود
نيست اين پروانه را سامان شمع افروختن
مي کند نظاره مهتاب و از خود مي رود
گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز
مي گذارد پشت بر محراب و از خود مي رود
ماهيي کز ورطه قلاب يک ره جسته است
مي شمارد موج را قلاب و از خود مي رود
لوح خاک آيينه، سيمابند روشن گوهران
اضطرابي مي کند سيماب و از خود مي رود
دست و پايي مي زند هر کس درين دريا چو موج
بر اميد گوهر ناياب و از خود مي رود
هر که يابد لذت تنها روي و بيخودي
همرهان را مي کند در خواب و از خود مي رود
هر که آگاه است چون شبنم ز تعجيل بهار
مي دهد چشم از رخ گل آب و از خود مي رود
بي شرابي نيست صائب را حجاب از بيخودي
جاي صهبا مي کشد خوناب و از خود مي رود