شماره ٢٣٨: پيش ازين حسن مجرد تشنه زيور نبود

پيش ازين حسن مجرد تشنه زيور نبود
چشم دريا در خمار شبنم گوهر نبود
بلبل ما هر زمان بر شاخساري مي نشست
بيضه افلاک ما را زير بال و پر نبود
در گلستاني که ما گلبانگ عشرت مي زديم
زهره فرياد کردن حلقه را بر در نبود
خط او اين نقش زد بر آب، ورنه پيش ازين
پرده دار آتش ياقوت خاکستر نبود
رفته رفته آب شد آيينه از تاب رخش
چون نگردد آب، آخر سد اسکندر نبود
خاطري از موي سر آشفته تر مي خواستند
پيش ازين ديوانگي تنها به موي سر نبود
تنگدستي قسمت صاحبدلان امروز نيست
غنچه اين باغ را در جيب هرگز زر نبود
در صدف تا داشت صائب گوهرم آرامگاه
کوه غم بر خاطرم از سنگ بد گوهر نبود