شماره ٢٣٦: چند دستم شانه زلف پريشاني بود؟

چند دستم شانه زلف پريشاني بود؟
آرزو در سينه من چند زنداني بود؟
مي شود ز اشک ندامت دانه اميد سبز
سرخ رويي لاله باغ پشيماني بود
کو جنون تا سر به صحرايم دهد چون گردباد؟
تا به کي کس نقش ديوار تن آساني بود؟
خار را بر دامن اهل تجرد دست نيست
جامه فتحي که مي گويند، عرياني بود
جبهه وا کرده يک گل در گلستانت نهشت
باغبان باغ بايد غنچه پيشاني بود
سبزه زير سنگ نتوانست قامت راست کرد
چون اميد سرفرازي با گرانجاني بود؟
از کشاکش صائب ارباب تجرد فارغند
خار را کي دست بر دامان عرياني بود؟