شماره ٢٣٥: اهل دل را خواب تلخ مرگ بيداري بود

اهل دل را خواب تلخ مرگ بيداري بود
شب زشکر خواب ما را خط بيزاري بود
سنگ راهي نيست چون تعجيل در راه طلب
ريگ دايم در سفر از نرم رفتاري بود
بي شعوران را نسازد بيخبر رطل گران
مست گرديدن زصهبا فرع هشياري بود
ما عبث در عشق دندان بر جگر مي افشريم
بخيه بيکارست زخم تيغ چون کاري بود
در صدف گوهر زسنگيني گرديده است
کف به روي دست دريا از سبکباري بود
مي توان پوشيد چشم از هر چه مي آيد به چشم
آنچه نتوان چشم ازان پوشيد بيداري بود
سختي ايام را صائب گوارا کن به صبر
چاره اين راه ناهموار همواري بود