شماره ٢٣٤: روح را در تنگناي جسم کي شادي بود؟

روح را در تنگناي جسم کي شادي بود؟
مرغ دام افتاده را شادي در آزادي بود
راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سيل
شوق هر کس را که در راه طلب هادي بود
سالکان را سرمه آه و فغان باشد وصول
تا نپيوندد به دريا سيل فريادي بود
دلربايي حسن را در پرده شرم است بيش
چشم خواباندن به ظاهر شرط صيادي بود
شد به آزادي علم تا رفت در گل پاي سرو
يک قدم راه از گرفتاري به آزادي بود
فکر عقبي نيست صائب در دل دنياپرست
جغد را ويران گواراتر زآبادي بود