شماره ٢٣٣: پيش ازين روي دو عالم در دل ديوانه بود

پيش ازين روي دو عالم در دل ديوانه بود
کعبه اول سنگ صندل ساي اين بتخانه بود
داشت نقصانهاي عالم روي در اوج کمال
هوشياران را تلاش همت مستانه بود
مطرب از خود داشت جوش سينه گلهاي باغ
ناله بلبل درين بستانسرا بيگانه بود
عشق ازين هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت
گردش نه آسيا از بهر اين يک دانه بود
ياد ايامي که نور شمع با آن سرکشي
زير يک پيراهن فانوس با پروانه بود
تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور
آسمانها در شمار سبزه بيگانه بود
اين زمان ويرانه از خواري نقاب گنج شد
پيش ازين گنج از عزيزي پرده ويرانه بود
کشتي انصاف را اکنون به خشکي بسته اند
پيش ازين دور فلکها گردش پيمانه بود
عشق تا پرواي تعليم و دماغ درس داشت
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود
عشق تا مهر خموشي عقل را بر لب نزد
هر دو عالم چشم خواب آلود اين افسانه بود
باده مطرب داشت از جوش نشاط خويشتن
تا سر پرشور صائب فرش اين ميخانه بود