شماره ٢٣٢: شب که سرو قامت او شمع اين کاشانه بود

شب که سرو قامت او شمع اين کاشانه بود
تا سحر گه بر گريزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نيفتادم ز پا
مور من تا دست و پايي داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نيستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزي آتش شود نخلي که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم ديوانه بود!
شيوه عاجزکشي از خسروان زيبنده نيست
بي تکلف، حيله پرويز نامردانه بود
قامت او در نمي آيد به آغوش کسي
ورنه هر تيري که ديدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه ليلي بيابانگرد ساخت
ناله گرمي که در زنجير اين ديوانه بود
بي تو رضوانم به سير گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کيفيت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آيينه ها ميخانه بود
نيست تقصيري اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زير سنگ سبحه صددانه بود
شمع ايمن راه در ويرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خيالش فرش اين غمخانه بود