شماره ٢٣٠: شب نه آه سرد را دل عرش پيما کرده بود

شب نه آه سرد را دل عرش پيما کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتري وا کرده بود
جان چه مي دانست از دنيا چها خواهد کشيد
خاکبازيهاي طفلان را تماشا کرده بود
لنگر تمکين کوه غم به فريادم رسيد
ورنه بيتابي مرا در عشق رسوا کرده بود
از دل شيرين خيالي داشت در مد نظر
کوهکن در بيستون شغلي که پيدا کرده بود
از نگاه عجز شد چون طوق زيب گردنم
تيغ او دستي که بهر قتل بالا کرده بود
از جوانمردي سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خوني که در جام زليخا کرده بود
رشته جان با دل آزاده من مي کند
آنچه سوزن با گريبان مسيحا کرده بود
از شکرخند صدف شد خام، ورنه پيش ازين
ابر ما عادت به روي تلخ دريا کرده بود
آتشين رويي که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بيرون در را چشم بينا کرده بود
عمرها شد در لباس لاله بيرون مي دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوي که نامش را سويدا کرده بود
ديد تا آن سر و سيم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستي که بهر رقص بالا کرده بود
حسن بازيگوش او صائب نشان تير کرد
دل به خون ديده مکتوبي که انشا کرده بود