شماره ٢٢٨: خنده سوفار با دلگيري پيکان بود

خنده سوفار با دلگيري پيکان بود
نيست ممکن آدميزاد از دو سر خندان بود
صحبت نيکان، خسيسان را دعاي جوشن است
ايمن است از سوختن تا خار در بستان بود
دولت دنيا گوارا نيست بر روشندلان
تاج زر تا هست بر سر شمع را، گريان بود
بر نمي دارد زمين خاکساري امتياز
در فتادن سايه شاه و گدا يکسان بود
گر بسوزد هر دو عالم را نياسايد شرار
اشتهاي حرص دايم در ته دندان بود
بي نيازان را سپهر سفله مي دارد عزيز
چون کند ترک فضولي، خانه از مهمان بود
گفتگوي عشق مي آرد دل ما را به وجد
مطرب از طوفان سزد، دريا چو دست افشان بود
عالم افسرده از آزاد مردان تازه روست
سرو در فصل خزان پيرايه بستان بود
دل ز سيماي سخنسازست دايم در عذاب
پيچ و تاب نامه از غمازي عنوان بود
حرص از دلسردي من روي پنهان کرده است
در زمستان مور در زيرزمين پنهان بود
در دل صائب ندارد عالم پر شور راه
آب گوهر را چه غم از تلخي عمان بود؟