شماره ٢٢٦: از قبول نقش، دل دايم پريشان حال بود

از قبول نقش، دل دايم پريشان حال بود
گر غباري داشت اين آيينه از تمثال بود
از تهي چشمان گره در کار من امروز نيست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از گشاد لب در تشويش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزي طفل فارغبال بود
خاک زن در چشم خودبيني که از آب حيات
سد اسکندر همين آيينه اقبال بود
آهوان از تنگ ميداني به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
داغ خوش پرگاري من بود خال نوخطان
تا دل سوداييم در حلقه اطفال بود
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نيک و بد
مهر خاموشي تب گفتار را تبخال بود
عمر من شد صرف صائب در تمناي محال
تار و پود هستي من رشته آمال بود