شماره ٢٢٢: ريزش اشک ندامت غافلان را بس بود

ريزش اشک ندامت غافلان را بس بود
مشت آبي لشکر خواب گران را بس بود
مي شود پشت کمان از آتش سوزنده نرم
آه گرمي روي سخت آسمان را بس بود
زود مي پاشد زهم در پيري اوراق حواس
آه سردي ريزش برگ خزان را بس بود
ما سيه روزان به اندک روي گرمي قانعيم
کرم شب تابي چراغ اين دودمان را بس بود
چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش
باد در فرمان سليمان زمان را بس بود
کار تيغ از دست آيد چون قوي افتاد دل
پنجه مردانگي شير ژيان را بس بود
حسن سرکش را دعاي جوشني چون عشق نيست
طوق قمري ديده بان سروروان را بس بود
هست بي زحمت مهيا آنچه مي بايد ترا
مهر خاموشي سپر تيغ زبان را بس بود
سيل بي رهبر به دريا مي رساند خويش را
جذبه منزل دليل اين کاروان را بس بود
مي توان بردن زسيما ره به کنه هر کسي
صائب از مکتوب، عنوان نکته دان را بس بود